پخش زنده
امروز: -
مهربانان دلش را راهی کرد ، راهی جنگی که حق علیه باطل بود. دو شیرمرد را فدا کرده بود اما هنوز دلش میخواست برای ایران کاری بکند و این بار مهریه سیصد تومانی اش را به رزمندگان دفاع مقدس هدیه کرد.
خانه اش حوالی منطقه ی نیروگاه قم بود زنی 84 ساله که با لبخند شیرین و صدای گرمش میزبانم بود.
نامش ام البنین بود ، برایم از روزهایی گفت که مردان این سرزمین مست عطر شهادت شده بودند و پلاک و چفیه
شان آغشته به خونشان بود .
میگفت از خدا میخواستم که من هم از این سفره سهمی داشته باشم و بتوانم فرزندانم را در راهش هدیه کنم
*ترس از بدرقه پسر کوچک به جبهه*
چهار پسر و دو دختر داشت . با شروع جنگ همسر و سه پسرش راهی جبهه ها شدند
عکس علی را طور دیگری نگاه میکرد میگفت سال 61 که راهی جبهه شد تنها شانزده سال داشت زیبا و قد بلند بود . دوست داشتم دامادی اش را ببینم اما برای دفاع از کشور و دینم راهی میدان جنگش کردم.
بغض گلویش را گرفت میگفت موقع رفتن صورتش را نبوسیدم و ترسیدم مهرش به دلم بنشیند و نگذارم راهی شود.
محمد پسر ارشدش میگفت: سه سال از رفتن علی گذشته بود اما هیچ خبری از او نداشتیم.
راهی اهواز شدم به هر جایی که فکر کنید سر زدم آخر در جواب به مادر گفتم خیالت راحت همونطور که علی را به خدا سپردی حالا میگویند پسرت مفقود شده است.
مادر میگفت با شنیدن کلمه مفقودی دلم شکست رفتم پای سجاده نشستم و به خدا گله کردم که چرا پسرم شهید نشده است.
میگفت در حال گریه بودم که دختر بزرگم به همراه تعدادی خانم و اقا از بنیاد شهید آمدند و خبر شهادت محمود پسر دومم را دادند. خبری که مرا به سجده وا داشت و رو کردم به اسمان و گفتم خدایا شکرت که مرا به بندگی قبول کردی.
*خاکسپاری فرزند توسط مادر*
بغضش را خورد و گفت دوست داشتم خودم پسرم را خاک کنم. وارد قبر شدم خاک ها را مرتب کردم سفارش پسرم را به خاک کردم و به همراه پسربزرگم و شوهرم ، محمود را به خاک سپردیم
*مهریه ای برای ایران*
مادر شهیدان اقامحمدی در هشت سال دفاع مقدس هر چه داشت در طبق اخلاص گذاشت . میگفت دوست داشتم که خودم هم به جبهه های جنگ بروم اجازه ندادند من هم مهریه ی سیصد تومانی ام را از همسرم گرفتم و به رزمندگان هدیه کردم
با لبخند شیرینش از روزهایی گفت که بیشتر مردم زندگی شان با کوپن میگذشت .
میگفت یک سهم کوچکی ازکوپن ها رو استفاده میکردم و بقیه را هم برای رزمندگان میفرستادم.
اواخر جنگ بود حمید کوچکترین پسرش که تنها 17 سال داشت تصمیم داشت به جبهه برود اما جلوی اعزامش را گرفتند
از سماجتش برای اعزام پسر گفت: اینکه مسئول اعزام میگفت دو پسرت شهید شده اند این یکی لازم نیست برود اما او قرص و محکم ایستاد و گفت برادر جنگ است و پای کشور و دینم در میان است لازم باشد خودم هم میروم و در جبهه ها میجنگم.
*خبر آمد که علی می آید*
جنگ تمام شد. سال 76 بود که خبر رسید پیکر پاک پسرش علی بعد از پانزده سال پیدا شده است.
فاطمه دختر کوچک خانواده میگفت تنها چند تکه استخوان و یک پلاک از علی باقی مانده بود. مادر اما کفن کوچک برادرم را بلند کرد به جمعیت اطراف نشان داد و با صبوری خود به خاک سپرد
_زینب زمان
دل شیر میخواهد بعد از کشیدن این همه مصیبت و سختی کمر راست کنی و پیام شهدا را به گوش آزادی خواهان برسانی رسالتی زینبی که مادر شهیدان علی و محمود آقامحمدی نمونه معاصر آن است..